به هم آمدن سر زخم یا دو انتهای شکستگی استخوان و التیام یافتن آن، به هم اتصال یافتن دو تکه فلز، پلاستیک و امثال آن، که از هم جدا نشود، به هم پیوستن و ترتیب یافتن دو چیز مثلاً معامله جوش خورد، کنایه از خشمگین بودن
به هم آمدن سر زخم یا دو انتهای شکستگی استخوان و التیام یافتن آن، به هم اتصال یافتن دو تکه فلز، پلاستیک و امثال آن، که از هم جدا نشود، به هم پیوستن و ترتیب یافتن دو چیز مثلاً معامله جوش خورد، کنایه از خشمگین بودن
خوردن خون. کنایه از کشتن، کنایه از قتل: خاطر عام برده ای خون خواص خورده ای ما همه صید کرده ای خود ز کمند جسته ای. سعدی. حسد مرد را بر سرکینه داشت یکی را بخون خوردنش برگماشت. سعدی. که بندی چو دندان بخون دربرد ز حلقوم بیداد گر خون خورد. سعدی (بوستان). ، غم و اندوه و تعب فراوان بردن. سخت اندوه و غم بردن. رنج فراوان کشیدن. تعب بسیار تحمل کردن: پس شاه نیز او فراوان نزیست همه ساله خون خورد وخون می گریست. نظامی. که وقت یاری آمد یاریی کن درین خون خوردنم غمخواریی کن. نظامی. خون خوری در چارمیخ تنگنا در میان حبس وانجاس و عنا. مولوی. توانگر خود آن لقمه چون میخورد چو بیند که درویش خون می خورد. سعدی. ترا کوه پیکر هیون می برد پیاده چه دانی که خون میخورد. سعدی. چه خوری خون چو لالۀ دلسوز خوش نظر باش و بوستان افروز. خواجوی کرمانی. خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد. حافظ. من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر برلب زده خون می خورم و خاموشم. حافظ. بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی. حافظ. ، آشامیدن خون: ریگ زند ناله که خون خورده ام ریگ مریزید نه خون کرده ام. نظامی. - خون جگر خوردن، رنج بسیار کشیدن. غصۀ بسیار خوردن: سعدی بخفیه خون جگر خورد بارها این بار پرده از سر اسرار برگرفت. سعدی. ، آزار دادن. رنج دادن. موجب رنجوری کسی شدن: مخور خونم که خون خوردم ز بهرت غریبم آخر ای من خاک شهرت. نظامی. خون هزار وامق خوردی بدلفریبی دل از هزار عذرا بردی بدلستانی. سعدی. گفتم که نریزم آب رخ زین بیش بر خاک درت که خون من خوردی. سعدی. ، آزار کشیدن. رنج کشیدن: جان داد و درون بخلق ننمود خون خورد و سپر بدر نینداخت. سعدی (ترجیعات)
خوردن خون. کنایه از کشتن، کنایه از قتل: خاطر عام برده ای خون خواص خورده ای ما همه صید کرده ای خود ز کمند جسته ای. سعدی. حسد مرد را بر سرکینه داشت یکی را بخون خوردنش برگماشت. سعدی. که بندی چو دندان بخون دربرد ز حلقوم بیداد گر خون خورد. سعدی (بوستان). ، غم و اندوه و تعب فراوان بردن. سخت اندوه و غم بردن. رنج فراوان کشیدن. تعب بسیار تحمل کردن: پس شاه نیز او فراوان نزیست همه ساله خون خورد وخون می گریست. نظامی. که وقت یاری آمد یاریی کن درین خون خوردنم غمخواریی کن. نظامی. خون خوری در چارمیخ تنگنا در میان حبس وانجاس و عنا. مولوی. توانگر خود آن لقمه چون میخورد چو بیند که درویش خون می خورد. سعدی. ترا کوه پیکر هیون می برد پیاده چه دانی که خون میخورد. سعدی. چه خوری خون چو لالۀ دلسوز خوش نظر باش و بوستان افروز. خواجوی کرمانی. خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد. حافظ. من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر برلب زده خون می خورم و خاموشم. حافظ. بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی. حافظ. ، آشامیدن خون: ریگ زند ناله که خون خورده ام ریگ مریزید نه خون کرده ام. نظامی. - خون جگر خوردن، رنج بسیار کشیدن. غصۀ بسیار خوردن: سعدی بخفیه خون جگر خورد بارها این بار پرده از سر اسرار برگرفت. سعدی. ، آزار دادن. رنج دادن. موجب رنجوری کسی شدن: مخور خونم که خون خوردم ز بهرت غریبم آخر ای من خاک شهرت. نظامی. خون هزار وامق خوردی بدلفریبی دل از هزار عذرا بردی بدلستانی. سعدی. گفتم که نریزم آب رخ زین بیش بر خاک درت که خون من خوردی. سعدی. ، آزار کشیدن. رنج کشیدن: جان داد و درون بخلق ننمود خون خورد و سپر بدر نینداخت. سعدی (ترجیعات)
اصطلاحی در قمار، کنایه از عقب نشینی و بطور موقت کنار رفتن از ادامۀ بازی در مقابل حملۀ طرف مقابل که آنرا توپ زدن نامند و معمولاً هنگامی این اصطلاح را بکار برندکه توپ زننده با دست خالی و موقعیت نامساعدی حمله کند و طرف را بترساند و او را از ادامۀ بازی و حملۀ متقابل بازدارد. رجوع به توپ زدن و توپ گرفتن شود
اصطلاحی در قمار، کنایه از عقب نشینی و بطور موقت کنار رفتن از ادامۀ بازی در مقابل حملۀ طرف مقابل که آنرا توپ زدن نامند و معمولاً هنگامی این اصطلاح را بکار برندکه توپ زننده با دست خالی و موقعیت نامساعدی حمله کند و طرف را بترساند و او را از ادامۀ بازی و حملۀ متقابل بازدارد. رجوع به توپ زدن و توپ گرفتن شود
خوردن درد. تحمل درد: یکی را همه ساله رنج است و درد پشیمانی و درد بایدش خورد. فردوسی. تا وصل ترا هجر تو ای ماه فروخورد دردی نشناسم که دوصد بار نخوردم. فرخی. همی خور می از بن مخور هیچ درد که می سرخ دارد دو رخسار زرد. اسدی. پس این ناله و نوحه چندین چراست غریویدن و درد خوردن کراست. شمسی (یوسف و زلیخا). چرا درد نهانی خورد باید رها کن تا بگوید دشمن و دوست. سعدی. دردی نبوده را چه تفاوت کند که من بیچاره درد می خورم و نعره می زنم. سعدی. - درد چیزی یا کسی خوردن، دریغ خوردن و تأسف. (یادداشت مرحوم دهخدا). غم و غصه خوردن: سران سپه را همه گرد کرد بسی درد و تیمار لشکر بخورد. فردوسی. سپهبد پذیرفت و آرام کرد همه شب ز بهرش همی خورد درد. اسدی. - درد و غم خوردن، اندوهگین و متأسف شدن: خدای داند کاندر درختها نگرم ز درد و غم که خورم چون زنان بگریم زار. فرخی
خوردن درد. تحمل درد: یکی را همه ساله رنج است و درد پشیمانی و درد بایدش ْ خورد. فردوسی. تا وصل ترا هجر تو ای ماه فروخورد دردی نشناسم که دوصد بار نخوردم. فرخی. همی خور می از بن مخور هیچ درد که می سرخ دارد دو رخسار زرد. اسدی. پس این ناله و نوحه چندین چراست غریویدن و درد خوردن کراست. شمسی (یوسف و زلیخا). چرا درد نهانی خورد باید رها کن تا بگوید دشمن و دوست. سعدی. دردی نبوده را چه تفاوت کند که من بیچاره درد می خورم و نعره می زنم. سعدی. - درد چیزی یا کسی خوردن، دریغ خوردن و تأسف. (یادداشت مرحوم دهخدا). غم و غصه خوردن: سران سپه را همه گرد کرد بسی درد و تیمار لشکر بخورد. فردوسی. سپهبد پذیرفت و آرام کرد همه شب ز بهرش همی خورد درد. اسدی. - درد و غم خوردن، اندوهگین و متأسف شدن: خدای داند کاندر درختها نگرم ز درد و غم که خورم چون زنان بگریم زار. فرخی
لطمه بر پشت خوردن. (ناظم الاطباء). مرادف پهلو خوردن. (آنندراج). تنه خوردن: دوشی نخورد قصرشهان خانه بدوشم سرحلقگی از ماست ولی حلقه بگوشم. ظهوری (از آنندراج). گاهی که کند ماه تهی پهلویی زآن است که خورده دوشی از قندیلش. ظهوری (از آنندراج)
لطمه بر پشت خوردن. (ناظم الاطباء). مرادف پهلو خوردن. (آنندراج). تنه خوردن: دوشی نخورد قصرشهان خانه بدوشم سرحلقگی از ماست ولی حلقه بگوشم. ظهوری (از آنندراج). گاهی که کند ماه تهی پهلویی زآن است که خورده دوشی از قندیلش. ظهوری (از آنندراج)
دود گرفتن. دودزده شدن، خوردن و بلعیدن دود. - دود چراغ خوردن، کنایه از طلب علم و تحصیل کمال و مطالعۀ بسیار است. (لغت محلی شوشتر). تحمل سختیها و مشقتها در تحصیل چیزی کردن. (ناظم الاطباء). برای تحصیل دانش یا چیزی جز آن رنج ممتد و فراوان بردن. (امثال و حکم دهخدا). تمام یا قسمتی دراز از شب را به مطالعه گذراندن. شبهای بسیار تا دیری به مطالعۀ درس گذرانیدن. استخوان خرد کردن و تعب بردن برای تحصیل دانش. در طول شب به مطالعۀ کتب پرداختن. بسیار سالها به مطالعات علمی شبانه گذرانیدن. (یادداشت مؤلف). رنج و تعب کشیدن در تحصیل علم و مطالعۀ کتب. (آنندراج) : هرکه او خورده ست دود چراغ بنشیند به کام دل به فراغ. سنایی. مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست. (گلستان). کسی دارد از علم عالم فراغ که او چون قلم خورد دود چراغ. امیرخسرودهلوی. ز فیض خوردن دود چراغ می دانم. صائب. چو نامه از سخن خلق می شود پیدا که هر کسی چقدر خورده ست دود چراغ. اثر (از آنندراج). - دود مشعل خوردن، دود چراغ خوردن. کنایه از رنج و تعب کشیدن در تحصیل علم و مطالعۀ کتب است. (از آنندراج) : بی دولتیش بود مسجل هرکس که نخورده دود مشعل. ملاتأثیر (از آنندراج). رجوع به ترکیب دود چراغ خوردن شود
دود گرفتن. دودزده شدن، خوردن و بلعیدن دود. - دود چراغ خوردن، کنایه از طلب علم و تحصیل کمال و مطالعۀ بسیار است. (لغت محلی شوشتر). تحمل سختیها و مشقتها در تحصیل چیزی کردن. (ناظم الاطباء). برای تحصیل دانش یا چیزی جز آن رنج ممتد و فراوان بردن. (امثال و حکم دهخدا). تمام یا قسمتی دراز از شب را به مطالعه گذراندن. شبهای بسیار تا دیری به مطالعۀ درس گذرانیدن. استخوان خرد کردن و تعب بردن برای تحصیل دانش. در طول شب به مطالعۀ کتب پرداختن. بسیار سالها به مطالعات علمی شبانه گذرانیدن. (یادداشت مؤلف). رنج و تعب کشیدن در تحصیل علم و مطالعۀ کتب. (آنندراج) : هرکه او خورده ست دود چراغ بنشیند به کام دل به فراغ. سنایی. مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست. (گلستان). کسی دارد از علم عالم فراغ که او چون قلم خورد دود چراغ. امیرخسرودهلوی. ز فیض خوردن دود چراغ می دانم. صائب. چو نامه از سخن خلق می شود پیدا که هر کسی چقدر خورده ست دود چراغ. اثر (از آنندراج). - دود مشعل خوردن، دود چراغ خوردن. کنایه از رنج و تعب کشیدن در تحصیل علم و مطالعۀ کتب است. (از آنندراج) : بی دولتیش بود مسجل هرکس که نخورده دود مشعل. ملاتأثیر (از آنندراج). رجوع به ترکیب دود چراغ خوردن شود
لذاذ. لذاذت. (تاج المصادر بیهقی) ، خوب خوردن. کنایه از در رفاه زیستن. در نعمت و خصب روزگار گذاشتن. عشرت کردن. در لذات عمر گذراندن: اگر خواجه بود یا نه تو در قصر بباش و آرزوها خواه و خوش خور. فرخی. هر روز آنچه بایست همی فرستاد و ندیمانش... و مطربان و کنیزکان و غلامان گفتا تو خوشخور. (تاریخ سیستان). پس امیری سیستان یافت در روزگار خوش خورد و با مردمان نیکوئی کرد و نام نیکو از او بماند. (تاریخ سیستان). درم در جهان بهر خوش خوردن است نه ازبهرزیر زمین کردن است زری را که در گور کردی بزور چو گورت کند سر برآرد ز گور. امیرخسرو دهلوی
لذاذ. لذاذت. (تاج المصادر بیهقی) ، خوب خوردن. کنایه از در رفاه زیستن. در نعمت و خصب روزگار گذاشتن. عشرت کردن. در لذات عمر گذراندن: اگر خواجه بود یا نه تو در قصر بباش و آرزوها خواه و خوش خور. فرخی. هر روز آنچه بایست همی فرستاد و ندیمانش... و مطربان و کنیزکان و غلامان گفتا تو خوشخور. (تاریخ سیستان). پس امیری سیستان یافت در روزگار خوش خورد و با مردمان نیکوئی کرد و نام نیکو از او بماند. (تاریخ سیستان). درم در جهان بهر خوش خوردن است نه ازبهرزیر زمین کردن است زری را که در گور کردی بزور چو گورت کند سر برآرد ز گور. امیرخسرو دهلوی
فروبردن و اوباریدن و بلع کردن چوب. اکل چوب: در مطبخ تو چوب خورد تا ابا پزد آتش که از تکبر سرمایه اباست. کمال اسماعیل. ، کنایه از آزرده شدن به چوب، با عصا و یا ترکۀ درخت زده شدن و تنبیه شدن و با چوب کوفته شدن. (ناظم الاطباء). تنبیه شدن. مجازات شدن. زده شدن با چوب یا ترکه. با ترکه زده شدن بر کف پای. (یادداشت مؤلف). مضروب شدن با چوب: خری چوب میخورد برجای جو خر افتاد و جان داد و خر بنده رو. نظامی (از آنندراج). بخورد آخرالامر چوبی دویست نفس راست میکرد می گفت نیست. نزاری قهستانی (دستورنامه ص 68). مؤیدالدوله فرمود از چوب خوردن معفو باشد. (ترجمان محاسن اصفهان ص 92). - چوب چیزی (عملی) را خوردن، از عملی یا چیزی زیان بردن. فلان چوب نادانیش را میخورد. فلان چوب زود رفتنش را میخورد. - چوب کسی را خوردن، چوب گناه کسی را خوردن، زیان و ضرر و صدمه را بجای کسی دیگر بردن: فلانی چوب رفیقش را میخورد، یعنی چوب گناه رفیقش را میخورد. - امثال: چوب استاد گل است هرکه نخورد خل است، نظیر: تأدیب معلم به کسی ننگ ندارد سیبی که سهیلش نزند رنگ ندارد. (امثال و حکم ج 2 ص 630). هم چوب میخورد و هم پیاز و هم پول میدهد
فروبردن و اوباریدن و بلع کردن چوب. اکل چوب: در مطبخ تو چوب خورد تا ابا پزد آتش که از تکبر سرمایه اباست. کمال اسماعیل. ، کنایه از آزرده شدن به چوب، با عصا و یا ترکۀ درخت زده شدن و تنبیه شدن و با چوب کوفته شدن. (ناظم الاطباء). تنبیه شدن. مجازات شدن. زده شدن با چوب یا ترکه. با ترکه زده شدن بر کف پای. (یادداشت مؤلف). مضروب شدن با چوب: خری چوب میخورد برجای جو خر افتاد و جان داد و خر بنده رو. نظامی (از آنندراج). بخورد آخرالامر چوبی دویست نفس راست میکرد می گفت نیست. نزاری قهستانی (دستورنامه ص 68). مؤیدالدوله فرمود از چوب خوردن معفو باشد. (ترجمان محاسن اصفهان ص 92). - چوب چیزی (عملی) را خوردن، از عملی یا چیزی زیان بردن. فلان چوب نادانیش را میخورد. فلان چوب زود رفتنش را میخورد. - چوب کسی را خوردن، چوب گناه کسی را خوردن، زیان و ضرر و صدمه را بجای کسی دیگر بردن: فلانی چوب رفیقش را میخورد، یعنی چوب گناه رفیقش را میخورد. - امثال: چوب استاد گل است هرکه نخورد خل است، نظیر: تأدیب معلم به کسی ننگ ندارد سیبی که سهیلش نزند رنگ ندارد. (امثال و حکم ج 2 ص 630). هم چوب میخورد و هم پیاز و هم پول میدهد